بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

یک سال گذشت

هیچی دیگه همین. یه سال شد.


چند روز پیش داشتم فکر میکردم به یه مسئله ای و در حال خوردن مقادیر قابل توجهی حسرت بودم با خودم بابت یه قضیه ای، بعد دیدم که "عه چه جالب! یه سری حس ها هست که تو تو عمرت هیچ وقت تجربشون نمیکنی." البته بماند که اون موقع داشتم غر میزدم و از ته دل حسرت و آه و اینا بودم، و منظورم هم از "یه سری حس ها"، دقیقا یه کانسپت خاص بود تو اون لحظه ... ولی چند لحظه بعدش که سعی کردم با خودم رو راست تر و منصقانه تر فکر کنم به این نتیجه رسیدم که "آره ! خیلی جالبه ... یه سری حس ها رو هیچ وقت تجربه نمیکنی. چطور اون موقعی که بچه بودی و تمام مدت از نعمت مامان و بابا و خانواده ی خوب و آرامش برخوردار بودی، فکر نکردی یه سری هستن که این حس ها رو تجربه نمیکنن ؟ چطور وقتی یکی یکی تو مدرسه و بین هم سن و سالا تشویق میشدی و بهترین اعلام می شدی، از حس و حال اون بچه ای که یک لحظه ای زندگیِ تو براش آرزو بود بی خبر بودی ؟ .... خب ! حالا هم نوبت توئه خب. نه که انتقام طور باشه ها ! نه ... صرفا یه روند طبیعیه. یه فکت ه : «هر آدمی تو زندگیش یه سری از حس ها رو تجربه نمیکنه و می میره» ... . "


هیچی دیگه ... یک سال گذشت. به همین راحتی ...

هیـــــــــــــــــــس ... زنده ها حرف نمیزنند

این متن رو تقریبا دو هفته پیش نوشتم، تو همون روزایی که داستان ستایش - دختر معصوم افغان - اتفاق افتاده بود. نمیدونم چرا هنوز قرار نبود پابلیش بشه، هنوز وقتش نشده بود انگار ... نمیدونم. خلاصه که الان و امشب تصمیم گرفتم و حس کردم که میخوام منتشرش کنم .


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ما مسئولیم.

من و تو مسئولیم.

من و تویی که از کنار سوالات ساده ی کودکای اطرافمون میگذریم.

من و تویی که هر موقع پای حرفای کلیدی و مهم زندگی افتاد، فرار کردیم.

من و تویی که ساییدیم و ساییدیم و کاردک زدیم و کاردک زدیم، تا از تمــام وجه های شخصیت خودمون و اطرافیامون، یه تیکه های مجلسیِ «مردم»پسند دربیاد، که فقط به درد قاب گرفتن بخوره، من و تویی که سرکوب کردیم، که سرکوب کردیم، که سرکوب کردیم ... 

سرکوبمون کردن و سرکوب کردیم اگر گفتیم و گفتن «خشم» ...

سرکوبمون کردن و سرکوب کردیم اگر گفتیم و گفتن «ترس» ...

سرکوبمون کردن و سرکوب کردیم اگر گفتیم و گفتن «غریزه جنسی» ...


من و تو مسئولیم بابت تک تک لحظه هایی که بها ندادیم به ذهن پرسشگر کودکی که فقط داشت سوال میپرسید از طبیعی ترین اتفاق ها ...

من و تو مسئولیم بابت تک تک لحظه هایی که بها ندادیم به کودکی که ترسیده بود ولی میخواست چیزی بگه بهمون ...

من و تو مسئولیم بابت تک تک لحظه هایی که «شهامت» رو زندگی نکردیم، و شدیم الگوی غلطی که بچه هامون از روش روزی هــزار بار سرمشق غلط زندگی کردنو مینوشتن ... بابت هر کلمه ی مشقِ «احساس بی ارزشی»، هر خط از درس «ترس» ...


بخوای و نخوای، خوشت بیاد و نیاد، بپذیری یا بخندی یا بزنی زیر همه چیز و به سخره بگیری، من و تو مسئول «ستایش»ـیم . 

جناب وزیر! آقای وزیری که میدونم شاید هیچوقت این سیاهه رو نبینی و نخونی! نمیدونم چی خطابت کنم اگر از شرم نمیمیری و اگر میتونی باز هم سربلند کنی و توی روی دانش آموز این مملکت نگاه بندازی، اگر میتونی هنوز صبح بلند شی و پاشی بری سر پست و مقامت، اگه دلت شبا آروم میگیره و میتونی سر روی بالش بذاری و بخوابی ... ؛تویی که نفهمیدی تعلیم و تربیت اونی نیست که بچه ها ازش فراری باشن، اونی نیست که سر کلاسای دینی و عربی و ... داری باهاش بچه ها رو از هرچی "دین"ـه متنفر میکنی؛ نفهمیدی در ازای زمانی که از عمرشون توی مدرسه داره میره، چیزی که باید بهشون بدی "یاد دادنِ چطور زندگی کردن"ـه، نه اینکه چطور از فطرت بکرشون دور بشن و یادشون بره همه ی خلاقیت هاشون. 

امروز و این اتفاق هم میگذره، مثل همه خاطرات و اتفاقای دیگه، مثل بچه هایی که توی دریاچه ی پارک شهر دست و پا زدن و خفه شدن، مثل طقل معصوم هایی که بین دیوار و شعله های آتیش بخاری گازی کلاس برای همیشه جا موندن، مثل ... . ولی من حتم دارم دور نیست اون روزی که بابت فرد فرد این آدمای بی گناه، باید جواب پس داده بشه ... .

دیباگ

بی حوصله ام و حال انجام هیچ کاری رو ندارم ...

فقط یکی که تجربه برنامه نویسی داره میتونه بفهمه وقتی یه کد رو به خیال خودت دیباگ میکنی و دوباره سر و کله ی همون باگ پیدا میشه چه حالی پیدا میکنی؛ حالا خدا نکنه اون کد، «خودت» باشی ... ببینی که باگی که فکر میکردی از وجودت تا حد خوبی پاک شده، هنوز سرجاشه .. :( 

دیوونه کننده س، حالت رو بد میکنه، همه چیزت رو بهم می ریزه؛ یه جبهه از انواع حس های منفی و بد و ناامیدی نسبت به خودت بهت هجوم میارن؛ این لحظه درست اون لحظه ایه که پایداریِ تو روی دیباگینگ مهم میشه، و البته سخت هم ! :| 

که گریه نکنی، نزنی زیر همه چی، خسته نشی، نشینی ... به همه چی بدبین نشی و شک نکنی؛ و تو چه دانی که چقدر سخت است این بدمصب :|


--------

آره میگفتم، این روزا بی حوصله ام، به طرز بد و ناامید کننده ای حال درس خوندن ندارم و این اصلا خوب نیست.


فعلا همین.

تولدی دیگر

تو زندگی، میتونی هزار بار متولد شی!


من امشب - اگه نشه اسمشو تولد گذاشت، ولی - تا دمِ دمِ تولد رفتم ! :)


سفرم مبارک :) 3>


مرسی م. و ص. :*


----------------------------------

دست نوشته ی بامداد 29 فروردین 95

مقصر شمایین ...

میدونم تقصیر اونا نیست فقط، میدونم من خودم خواستم همه ی اینایی رو که الان دورمه و توشم.. میدونم همه چیز دست خودم بوده ... ولی الان میخوام غر بزنم :| 


اگه طرز فکر من طوری بار اومد که چنین روزایی رو بسازم برا خودم، مقصر شماهایین ...

اگه چیزایی واسه من ارزش شد که نباید، مقصر شماهایین ...

اگه با مقوله ی مشاوره رفتن و خودشناسی و کوفت و زهرمار آشنا نبودم که بتونم باهاش پادزهر بزنم به زهر هایی که تو وجودم از طرز فکر های غلطِ دورم به یادگار مونده بود، ... مقصر شماهایین .... 


یه بچه ای که درس میخونه و مثلا شاگرد اول مدرسه س و مثلا مدرسه ی "چون"ِ تهران میره که بهترین مدرسه ی چونِ ایرانه، جز خوندن و خوندن ازش چی انتظار میرفته ؟ زودتر از 18 - 19 سالگی - همون وقتی که من شروع کردم به «یه طور دیگه نگاه کردن به دور و برم » - آیا ممکنه اصن «سفر کردن» برای چنین بچه ای ؟ :|


مقصرین شما ...

فعلا همین :|

نفهمیدن

آدما نمیفهمن حجم بزرگ مسئولیت «بچه دار شدن» رو. نمیفهمن. فکر میکنن کل سختیش نه ماهه که اونم مال مادره. نمیفهمن از کلـــــــــــی قبل اینکه اصلا نطفه ای منعقد بشه شروع میشه تربیت بچه شون. نمیفهمن اونی که داره تشکیل میشه، یه «انسان»ـه! حساس بودن و مهم بودن و زیادی بار مسئولیت این اتفاق، بدن آدم رو یخ میکنه، .. اگر آدم بدونه ... .


مامان و بابای من هم مثل هـــــــــزاران مادر پدر دیگه، نمیدونستن اینو؛ اونا نسبت به میانگین جامعه حقیقتا عالی محسوب میشن ها!! ولی هنوزم اون توصیفِ «نمیدونستن» در موردشون صادقه :| 

نمیدونستن که یه دختر با چه ظــــرافتی ذره بین به دست، رابطه اونا رو باهم زیر نظر میگیره، نمیدونستن که هر  حرف یا کار یا حتی نگاه اونها، اثرهایی تو آینده ی بچه شون داره که بی شک توان باور کردنش رو ندارن، نمیدونستن که دخترشون، زندگی اونا رو میذاره جلوی چشمش و از روی اون برای زندگی آینده ش تصمیم میگیره ... اونا، هنوزم نمیدونن که تصمیمِ - اقلا به ظاهر - اشتباهی که دخترشون تو 19 سالگی درباره ی رابطه ش گرفت، تاثیر مستقـــــــیم با نوع رابطه ی اونا باهم دیگه داشت. 

نمیدونم کی میفهمن، نمیدونم آیا اصلا میفهمن یا نه ... که فرزانه برای اینکه فرار کنه از شرایطی که - اقلا به اون این حس رو میداد که - زن و شوهر هم رو بقدر کافی درک نمیکنن، اون تصمیمای عجولانه رو گرفت .... 


اونا نفهمیدن، اونا .. نمیفهمن.



دل

معمولا پذیرفتن چیزایی که خیلی به نفع آدم نیستن چندان آسون نیست. یکی از سختترین چیزایی که من تا حالا تو عمرم مجبور به پذیرشش شدم، «پذیرفتن مسئولیت تمام اتفاقاتی که برام میفته» ست :))

آخ زور داره ... آاخ زور داره این لعنتی !! یعنی باید بپذیری که اگر فلانی اومد یهو تو صورتت گفت "خر" ، قطعا یه چیزی در تو بوده که باعث این شده. بهتر بگم، «وجود نداره اتفاقی که برای تو افتاده باشه و خودت به نحوی به زندگیت دعوتش نکرده باشی»؛ ولو یه بگومگوی ساده با یه دوست، ولو دیدن یه تصادف تو خیابون، ولو سنگینی ترافیک شهر صبح تو راه دانشگاه.

این روزا خیلی دلم از آدما میشکنه. همش یه اتفاقی میفته که خیلی بی دلیل یه چیزی بهم بگن و من بهم بربخوره؛
یکی از بدترین اتفاقا اینه که دوستات رو مثل قبل دوست نداشته باشی ... حس کنی چقدر دورترن؛ حس کنی غلط اضافه کردی اگه یه جور دیگه روشون حساب میکردی .... . بعد حالا این رو ادغام کنین با تفکری که اول حرفام گفتم: ... بوومم...  یه چیزی میترکه. یا شایدم دل آدمه که یهو میریزه. ترس از اینکه "من واقعا یه جوری ام !" ؟ چرا ؟ چرا همه فکر میکنن خیلی جدی و بداخلاق و بی حوصله و نگران و غمگینم من ؟؟ :| متنفـــــــــــرم وقتی "مامان" جمع اتلاق میشه بهم :| 

دوست ندارم اسم ببرم .... ولی کاش میذاشتین "نقطه ی دل شکستن"ـی ازتون تو دلم نمیموند. نمیخوام بگم به اون حرف که میگن وقتی دل یه آدم شکست، میشه چسبش زد ولی مثل اولش نمیشه، رو قبول دارم لزوما ... ولی میتونم بگم که اقلا تا این لحظه میتونم تاییدش کنم واقعا.

همین.

تخلیه

از اول عید من قرار بوده یه درسی* رو بخونم. نشون به همون نشون که الان دوازدهمه و من هنوز لای این درس رو باز نکردم.

یه کم اوضاع یه جوریه. نه فقط درباره این درس؛ کلا. اینهمه اصرار برای نخوندنش، اینهمه بیحوصلگی، این حجم از ماتم و سردرگمی ... :| 

باید اعتراف کنم که کم کم دارم میترسم. میترسم چون دارم حس میکنم هیچ چیز تو این دنیا نیست که من خیلی دوسش داشته باشم؛ با خودم میگم پزشکی ؟ نورو ؟ نویسندگی؟ روانشناسی؟ ... میترسم، میترسم تو هر کدوم پا بذارم و همین بی حوصلگی ها و کرختی ها همرام بمونن :| 


باید ترس از تغییر کردنم رو شفا بدم.مسیر شفا واقعا سخت و دردناکه، واقعا باید پوست بندازی. این ترس از تغییر باعث شده از زیر بار تعهد رفتن هم حتی ترس بزرگی داشته باشم. پیشنهاد کاری استادم رو قبول نکنم و مـــــــــــــــــــــــداااام به تعویق بندازمش، چون میترسم که زیر بار تعهدی برم و مجبور باشم تا مثلا سه ماه آینده م رو لزوما براش کار کنم. اصلا میدونی ؟ الان که بیشتر فکر میکنم بهش میبینم که اون حس واهمه ای که نسبت به ازدواج کردن دارم (به طور زیرپوستی، و خصوصا در رابطه با آدمی که باهاش از قبل دوست نبوده باشم)، بخاطر همین متعهد شدنه ست، نمیتونم چنین ریسکی بکنم که باقی زندگیم رو با کسی شریک بشم، حس محدود شدن و اسیر شدن بهم میده، متعهد شدن !! :| 


-----------

* سیگنالها و سیستمها 

هنرمند

هنرمند صرفا بخاطر هنرش نیست که هنرمنده، بخاطر چیزایی که میدونه نوشتن، ساختن یا بیانشون میتونه خوب و اثرگذار باشه نیست که هنرمنده -که اگه اینطور بود احتمالا منو شما هم یه هنرمند بودیم - .

.

هنرمند هنرمنده چون تونسته همون مفاهیم رو جوری که منِ نوعیِ بیسواد هم میخکوب و محو ارائه ش بشم تحویلم بده، هنرمنده چون بلده زهرِ تلخ حقیقت رو ماهرانه چاشنی بزنه، هنرمنده چون راه خونه کردن تو دل مخاطب و بازی با روحش رو بلده؛ رو امواج دل مردم نمیشه پارازیت فرستاد، نمیشه گیرنده های قلب و ذهنشونو قلع و قمع کرد یا فیلتر. واسه همینم هست که هنرمند نیاز به رسانه و بوق و کرنا نداره، نیاز به حرف زور و اجبار برای جلب توجه نداره، راه خودش رو بلده؛ و از همه مهمتر، هیچ کس هم با هرچی زور و بوق و رسانه نمیتونه تو راهش سبز شه و جلوشو بگیره. دل یه ملت امن ترین جای دنیاس، که حتی دست هیچ سرویس امنیتی بهش نمی رسه.

.

اینه که اگه هنرمند فیلمی بسازه، صفتی مثل «غیر قابل پخش» برای فیلمش، پیش مردم مضحکه ...

اینه که اگه هنرمند دستش خراشی برداره، همه ی ایران «دست» می شه رو به آسمون ... ولو اگه به زعم همون رسانه، این «خراش» تمارض باشه و هدفش «جلب نظر مردم» !! ( حالا اینکه این وسط این رسانه ست که داره توجه هنرمند رو بخاطر اینکه تحریمش کرده و اجازه نداده رسانه از هنرش سوء استفاده کنه به خودش جلب میکنه، یا چی، .. بمونه به قضاوت عقل سلیم شنونده. )

خلاصه که به نظر من این «هنرمند» ه که برای رسانه تکلیف تعیین میکنه، هنرمنده که به دلا حکمرانی میکنه، و هنرمنده که تو یادها میمونه.

 

پ.ن یک : اگر هنوز فیلم تاکسی جعفر پناهی رو ندیدین، حتما ببینیدش.

پ.ن دو : اول خواستم به واژه ی هنرمند، صفتِ «واقعی» رو اضافه کنم، بعد حشو ه :)

 

هنرمند

شمارش معکوس

از وقتی یادم میاد از روزمرگی و دچارشدن بهش متنفر و بیزار بودم. از اینکه روزام مثل هم بشن، از اینکه صبح پاشم و توی اون روز هیچ قسمتیش نباشه که بتونم اون جوری که «دلم» میخواد و خلاقیتم راهنماییم میکنه خلقش کنم، بیزار بودم. یکی از دلایلی که نرفتم سراغ پزشکی هم همین بود، چون - با اینکه فیزیولوژی خیلی دوست داشتم - نمیخواستم هر روز پاشم برم تو مطب و منتظر بمونم یکی در رو بزنه و بیاد تو تا من از روی چیزایی که توی تکست بوک های 10-12 سال تحصیلم خوندم، تشخیص بدم (حدس بزنم ) مشکلش چیه. آشپزی رو هم بخاطر همین دوست دارم، چون دستتو باز میذاره تا خلاقیت به خرج بدی ... 


ولی الان، امسال، اولین عیدیه که حس میکنم خوشحال نیستم از اینکه داره عید میاد، داره بهار میاد، داره سال نو میشه؛ ترس عجیبی منو گرفته، .. «دارم دچار روزمرگی میشم ؟ » :اس .... دلم نمیخواد 95 بشه و من هنوز تو بهت و ضربه ی 94 گیر کرده باشم، دلم نمیخواد 95 بیاد و من هنوز از اتفاقای بدِ گذشته نَکَنده باشم، دلم نمیخواد 95 بیاد و با اومدنش منو به 23 نزدیکتر کنه، دلم نمیخواد 95 بیاد و منو به موعد تصمیم گیری برای رفتن یا موندن نزدیکتر کنه، دلم میخواد عقربه ها رو با دو تا دستام بگیرم، محکم بگیرم، نذارم تکون بخورن، میخوام بهشون بگم وایسن، من میخوام پیاده شم ....