بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

هیـــــــــــــــــــس ... زنده ها حرف نمیزنند

این متن رو تقریبا دو هفته پیش نوشتم، تو همون روزایی که داستان ستایش - دختر معصوم افغان - اتفاق افتاده بود. نمیدونم چرا هنوز قرار نبود پابلیش بشه، هنوز وقتش نشده بود انگار ... نمیدونم. خلاصه که الان و امشب تصمیم گرفتم و حس کردم که میخوام منتشرش کنم .


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ما مسئولیم.

من و تو مسئولیم.

من و تویی که از کنار سوالات ساده ی کودکای اطرافمون میگذریم.

من و تویی که هر موقع پای حرفای کلیدی و مهم زندگی افتاد، فرار کردیم.

من و تویی که ساییدیم و ساییدیم و کاردک زدیم و کاردک زدیم، تا از تمــام وجه های شخصیت خودمون و اطرافیامون، یه تیکه های مجلسیِ «مردم»پسند دربیاد، که فقط به درد قاب گرفتن بخوره، من و تویی که سرکوب کردیم، که سرکوب کردیم، که سرکوب کردیم ... 

سرکوبمون کردن و سرکوب کردیم اگر گفتیم و گفتن «خشم» ...

سرکوبمون کردن و سرکوب کردیم اگر گفتیم و گفتن «ترس» ...

سرکوبمون کردن و سرکوب کردیم اگر گفتیم و گفتن «غریزه جنسی» ...


من و تو مسئولیم بابت تک تک لحظه هایی که بها ندادیم به ذهن پرسشگر کودکی که فقط داشت سوال میپرسید از طبیعی ترین اتفاق ها ...

من و تو مسئولیم بابت تک تک لحظه هایی که بها ندادیم به کودکی که ترسیده بود ولی میخواست چیزی بگه بهمون ...

من و تو مسئولیم بابت تک تک لحظه هایی که «شهامت» رو زندگی نکردیم، و شدیم الگوی غلطی که بچه هامون از روش روزی هــزار بار سرمشق غلط زندگی کردنو مینوشتن ... بابت هر کلمه ی مشقِ «احساس بی ارزشی»، هر خط از درس «ترس» ...


بخوای و نخوای، خوشت بیاد و نیاد، بپذیری یا بخندی یا بزنی زیر همه چیز و به سخره بگیری، من و تو مسئول «ستایش»ـیم . 

جناب وزیر! آقای وزیری که میدونم شاید هیچوقت این سیاهه رو نبینی و نخونی! نمیدونم چی خطابت کنم اگر از شرم نمیمیری و اگر میتونی باز هم سربلند کنی و توی روی دانش آموز این مملکت نگاه بندازی، اگر میتونی هنوز صبح بلند شی و پاشی بری سر پست و مقامت، اگه دلت شبا آروم میگیره و میتونی سر روی بالش بذاری و بخوابی ... ؛تویی که نفهمیدی تعلیم و تربیت اونی نیست که بچه ها ازش فراری باشن، اونی نیست که سر کلاسای دینی و عربی و ... داری باهاش بچه ها رو از هرچی "دین"ـه متنفر میکنی؛ نفهمیدی در ازای زمانی که از عمرشون توی مدرسه داره میره، چیزی که باید بهشون بدی "یاد دادنِ چطور زندگی کردن"ـه، نه اینکه چطور از فطرت بکرشون دور بشن و یادشون بره همه ی خلاقیت هاشون. 

امروز و این اتفاق هم میگذره، مثل همه خاطرات و اتفاقای دیگه، مثل بچه هایی که توی دریاچه ی پارک شهر دست و پا زدن و خفه شدن، مثل طقل معصوم هایی که بین دیوار و شعله های آتیش بخاری گازی کلاس برای همیشه جا موندن، مثل ... . ولی من حتم دارم دور نیست اون روزی که بابت فرد فرد این آدمای بی گناه، باید جواب پس داده بشه ... .

دیباگ

بی حوصله ام و حال انجام هیچ کاری رو ندارم ...

فقط یکی که تجربه برنامه نویسی داره میتونه بفهمه وقتی یه کد رو به خیال خودت دیباگ میکنی و دوباره سر و کله ی همون باگ پیدا میشه چه حالی پیدا میکنی؛ حالا خدا نکنه اون کد، «خودت» باشی ... ببینی که باگی که فکر میکردی از وجودت تا حد خوبی پاک شده، هنوز سرجاشه .. :( 

دیوونه کننده س، حالت رو بد میکنه، همه چیزت رو بهم می ریزه؛ یه جبهه از انواع حس های منفی و بد و ناامیدی نسبت به خودت بهت هجوم میارن؛ این لحظه درست اون لحظه ایه که پایداریِ تو روی دیباگینگ مهم میشه، و البته سخت هم ! :| 

که گریه نکنی، نزنی زیر همه چی، خسته نشی، نشینی ... به همه چی بدبین نشی و شک نکنی؛ و تو چه دانی که چقدر سخت است این بدمصب :|


--------

آره میگفتم، این روزا بی حوصله ام، به طرز بد و ناامید کننده ای حال درس خوندن ندارم و این اصلا خوب نیست.


فعلا همین.