بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

get back in the game

باورم نمیشه یک سال و سه ماهه که اینجا چیزی ننوشتم!:)) 
چقدر زود میگذره!

دوسالی که گذشت منو خیلی عوض کرد. یا بهتر بگم من خیلی تغییرا کردم. که ازشون خیلی راضیم، که کاش خیلی زودتر میکردم.

فرزانه ای که ۱۵ ماه پیش اینجا این پست ۱۳ آبان ۹۶ رو نوشت خیلی ساده تر بود، بی تجربه تر، تلخ تر و درمجموع بچه تر.

تو سختیا بیشتر گیر میکرد، تو ناکامیا بیشتر ناله میکرد، خودش رو کمتر میدید، کمتر خودش بود. الان ولی فرزانه ای شده که تو سه روز پشت هم سه تا خبری میشنوه که هر کدوم پرتش میکنن یه گوشه ی رینگ و تا میاد از گیجی دربیاد ضربه ی بعدی حواله ی گوشش میشه، اما بعد ۴۸ ساعت اسپاسم عاطفی و احساسی، میتونه پاشه و بلند شه و وایسه. هرچند جای کبودی زیر چشمشه و صدای زنگ توی گوشش. همین خوبه:)‌

چلنج اکسپتد!
چلنج این یک سال و اندی، رسیدن به این استیت بود. فاصله گرفتن از اون کاراکتر قبلی و همه جانبه تر کردن این کاراکتر و خودم تر شدن و get back in the game. چلنج الان و امسال ولی این نیست. 

...

برای الان کافیه.


به خون جگر شود..

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر،

آری شود، ولیک به خون جگر شود...

آری شود، ولیک به خون جگر شود...

آری شود، ولیک به خون جگر شود...

آری شود، ولیک به خون جگر شود...

آری شود، ولیک به خون جگر شود...

آری شود، ولیک به خون جگر شود...

...

..

.

.

.


گذر خرامان خرامانِ عقربه از روی اعداد مرا تنگ می‌آید.

من همه نگاه ...

اومده بودم قلم دست بگیرم،

از دلتنگی‌م برا نوشتن بگم،

از حال سینوسی بگم...


که خشک شد؛ قلم رو میگم،

تو دستم خشک شد.


پ.ن: گویا هنوز به قدر کافی به این دنیا تف نفرستادیم.

عادت

عادت داشتم همیشه اوج غلیان و فوران احساساتمو با یکی شریک شم، حالا مسقیم یا غیرمسقیم؛ ولی الان دیگه نمیتونم. شبیه قورباغه ای که توی آب روی شعله بوده، به خودم اومده م و میبینم که خیلی چیزا فرق کرده. میبینم که یسری تغییرا بیشتر از چیزی که بهشون میومده دارن روم اثر میذارن. دارم میبینم که بزرگ شدن و نه فقط هیکل گنده کردن و سن بالا بردن، چه دردی داره. وقتی میبینی تو جمعی ولی تنهایی. وقتی میبینی انگار باید همه چیو از اول شروع کنی.

یه دوستی همیشه میگفت "روزای خوب میان.. "، و البته اومدن برای اون؛ امروز داشتم فکر میکردم نکته ش این بوده که اون شاید بهتر از امثال من نخای خدا رو میدیده ... خدا آخه یسری نشونه گوشه گوشه ی زندگی آدما میچینه، شبیه اون کارتونه که بچه بودیم میدیدم.. چی بود؟ ...ردپای آبی ؟ یه چنین چیزی .... دنبال کنی اونا رو تهش روزای خوب میان، ولی مادامی که خودتو به کوری میزنی .... !

شاید بدترین و درعین حال بهترین ویژگی آدم این باشه که به همه چیز عادت میکنه. به همه چیز.. .

غبطه یا حسادت؟ من میگم حسرت ...

فرقی که با قبلم کردم اینه که خودم و به در و دیوار نمیکوبم و به جون بقیه غر نمیزنم و بگم تقصیر فلانی بود که من الان اونجایی که فلان آدم هست و من چقـــدر دلم میخواد باشم، نیستم. الان میدونم که از درون و بنیان خودم هم مقصرم. نخواستم که نشده. آدمش نبودم. اما خب دونستن اینا چیزی از حسرتی که میخورم کم نمیکنه :| 

هیچ کس اندازه ی خودم هم از این وضع خسته نیست، و هیچکسم اندازه من اذیتش رو نمیشه.

یک سال طول کشیده تا من بفهمم که تاج قربانی رو سرم نیست، یا بهتر بگم، این تاج فرضی رو بردارم از سرم. نمیدونم چقدر میخواد طول بکشه تا یه تکونی بتونم به خودم بدم که از این وضع افتضاح بیرون بیام و دنیایی رو برای خودم بسازم که حسرتش رو میخورم :| دنیایی که با دیدنش دست مردم قلبم میریزه و لبخند روی لبم میماسه .... 


چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم ...



سهیل رضایی یه چیز خیلی خوبی میگفت که البته میدنم اولین نفری نیست که به این موضوع اشاره کرده.. میگفت که اگر اشتباهای گذشته مو نکرده بودم، الان آدمی که الان هستم نبودم.

آره اگه فرزانه سال 91 و 92ش رو اونجوری نگذرونده بود، الان فرزانه ی دیگری بود و چه بســا چیزهایی که الان بلده و میدونه رو نمیدونست؛ حتی اگه در ظاهر امر داشت بهش خوش تر میگذشت و اتفاقایی تو زندگیش در جریان بود که الان تو زندگی بعضی از دوستاش هست و اون حسرتشونو میخوره .
اینا دروغ نیستنا! بخدا عین واقعیت و عین حقیقتن! ولی یادآوری و مرورشون بیشتر کاربریِ «آروم کردن خودم» رو داره برام، .. که وقتایی که دلم تنگ میشه یا خیلی یه چیزایی رو میخواد، اینا رو بهش بگم و آرومش کنم .
دست کم جدیدا کمتر غر میزنم به این جور چیزا :)) شاید بشه اسمشو پیشرفت گذاشت.

فرزانه - شونزده بهمن نود و پنج

کنترل زد

گاهی وقتا تو زندگی هست که خودتم داری میدونی که کارت اشتباهه ها! ولی انجامش میدی :| 

حال بعد انجام دادن این کارا خیلی بده... ولی وقتی اشتباهت مربوط به رابطه ت با عزیزترینات باشه، حالت بد نمیشه.. افتضاح میشه.

حاضری اون تیکه از لحظات عمرتو ببری بندازی دور.. 

---------

پ.ن : صدرا خوش به حالت که از این فاز چسناله دراومده پستات :/ من همیشه یه پله از تو عقبتر بودن تو "باز بودن به تغییرای خوب" .. اینم مثل بقیه وقتا :/

sometimes..

یه وقتایی فکر میکنم همه ی ماها وسیله ایم، یه تیکه از پازلیم، یه خشت از جاده ایم، ... تا کل این قطار به مقصد برسه.

شاید دیروز و امروز من و تو قراره پله ای بشه تا یکی که الان روحشم از من و تو خبر نداره چندین سال بعد بیاد و از این پله بالا بره ... و شاید به جایی برسه، که به این له شدنای دیروز و امروز من و تو بیرزه...

حوٍِّل حالنا

یکهو احساس ترس کردم از اینکه مدت زیادیه اینجا چیزی ننوشتم.

دو ماه وقت و بیش از بیست ماه کار. تصمیم گیری و اینا. 

خرت و پرتای تو ذهنم بطور سریع و خلاصه : 

کلاش شفا و جلسه آخرش، تصمیم گیری بزرگ، پروژه کارشناسی، تکلیف اپلای، کار، رشته، و :|

-----------

خدایا یادته ؟ اعتکافو میگم! 

ما با هم قول و قرار گذاشتیم! پای قولامون وایسیم <3 

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

... حول حالنا الی احسن الحال 


:-"

چیه پیامش ؟؟

چیه که من وسط این دوره ای که توشم، که دارم سعی میکنم تاتی تاتی کنم و یادبگیرم حل کردن مشکلاتمو، تو خونه ایــــنهمه مشکلا و عقده های معیوب رو میشن ؟ 
چیه که من اینقدر باید این روزا ببینم  و بیشتر به چشمم بیاد این مشکلات خونه رو ؟ :( 
و تلاشها و دست و پا زدنام برای مجاب کردن اینا که بیان برن مشکلشونو پیش این روانشناسی که من میشناسم، ریشه ای حل کنن، به اندازه ی تف نتیجه نداره ... 

چرا ؟ :( 
چرا اینجوری داره میشه ... ؟ :(