بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

تولدی دیگر

تو زندگی، میتونی هزار بار متولد شی!


من امشب - اگه نشه اسمشو تولد گذاشت، ولی - تا دمِ دمِ تولد رفتم ! :)


سفرم مبارک :) 3>


مرسی م. و ص. :*


----------------------------------

دست نوشته ی بامداد 29 فروردین 95

مقصر شمایین ...

میدونم تقصیر اونا نیست فقط، میدونم من خودم خواستم همه ی اینایی رو که الان دورمه و توشم.. میدونم همه چیز دست خودم بوده ... ولی الان میخوام غر بزنم :| 


اگه طرز فکر من طوری بار اومد که چنین روزایی رو بسازم برا خودم، مقصر شماهایین ...

اگه چیزایی واسه من ارزش شد که نباید، مقصر شماهایین ...

اگه با مقوله ی مشاوره رفتن و خودشناسی و کوفت و زهرمار آشنا نبودم که بتونم باهاش پادزهر بزنم به زهر هایی که تو وجودم از طرز فکر های غلطِ دورم به یادگار مونده بود، ... مقصر شماهایین .... 


یه بچه ای که درس میخونه و مثلا شاگرد اول مدرسه س و مثلا مدرسه ی "چون"ِ تهران میره که بهترین مدرسه ی چونِ ایرانه، جز خوندن و خوندن ازش چی انتظار میرفته ؟ زودتر از 18 - 19 سالگی - همون وقتی که من شروع کردم به «یه طور دیگه نگاه کردن به دور و برم » - آیا ممکنه اصن «سفر کردن» برای چنین بچه ای ؟ :|


مقصرین شما ...

فعلا همین :|

نفهمیدن

آدما نمیفهمن حجم بزرگ مسئولیت «بچه دار شدن» رو. نمیفهمن. فکر میکنن کل سختیش نه ماهه که اونم مال مادره. نمیفهمن از کلـــــــــــی قبل اینکه اصلا نطفه ای منعقد بشه شروع میشه تربیت بچه شون. نمیفهمن اونی که داره تشکیل میشه، یه «انسان»ـه! حساس بودن و مهم بودن و زیادی بار مسئولیت این اتفاق، بدن آدم رو یخ میکنه، .. اگر آدم بدونه ... .


مامان و بابای من هم مثل هـــــــــزاران مادر پدر دیگه، نمیدونستن اینو؛ اونا نسبت به میانگین جامعه حقیقتا عالی محسوب میشن ها!! ولی هنوزم اون توصیفِ «نمیدونستن» در موردشون صادقه :| 

نمیدونستن که یه دختر با چه ظــــرافتی ذره بین به دست، رابطه اونا رو باهم زیر نظر میگیره، نمیدونستن که هر  حرف یا کار یا حتی نگاه اونها، اثرهایی تو آینده ی بچه شون داره که بی شک توان باور کردنش رو ندارن، نمیدونستن که دخترشون، زندگی اونا رو میذاره جلوی چشمش و از روی اون برای زندگی آینده ش تصمیم میگیره ... اونا، هنوزم نمیدونن که تصمیمِ - اقلا به ظاهر - اشتباهی که دخترشون تو 19 سالگی درباره ی رابطه ش گرفت، تاثیر مستقـــــــیم با نوع رابطه ی اونا باهم دیگه داشت. 

نمیدونم کی میفهمن، نمیدونم آیا اصلا میفهمن یا نه ... که فرزانه برای اینکه فرار کنه از شرایطی که - اقلا به اون این حس رو میداد که - زن و شوهر هم رو بقدر کافی درک نمیکنن، اون تصمیمای عجولانه رو گرفت .... 


اونا نفهمیدن، اونا .. نمیفهمن.



دل

معمولا پذیرفتن چیزایی که خیلی به نفع آدم نیستن چندان آسون نیست. یکی از سختترین چیزایی که من تا حالا تو عمرم مجبور به پذیرشش شدم، «پذیرفتن مسئولیت تمام اتفاقاتی که برام میفته» ست :))

آخ زور داره ... آاخ زور داره این لعنتی !! یعنی باید بپذیری که اگر فلانی اومد یهو تو صورتت گفت "خر" ، قطعا یه چیزی در تو بوده که باعث این شده. بهتر بگم، «وجود نداره اتفاقی که برای تو افتاده باشه و خودت به نحوی به زندگیت دعوتش نکرده باشی»؛ ولو یه بگومگوی ساده با یه دوست، ولو دیدن یه تصادف تو خیابون، ولو سنگینی ترافیک شهر صبح تو راه دانشگاه.

این روزا خیلی دلم از آدما میشکنه. همش یه اتفاقی میفته که خیلی بی دلیل یه چیزی بهم بگن و من بهم بربخوره؛
یکی از بدترین اتفاقا اینه که دوستات رو مثل قبل دوست نداشته باشی ... حس کنی چقدر دورترن؛ حس کنی غلط اضافه کردی اگه یه جور دیگه روشون حساب میکردی .... . بعد حالا این رو ادغام کنین با تفکری که اول حرفام گفتم: ... بوومم...  یه چیزی میترکه. یا شایدم دل آدمه که یهو میریزه. ترس از اینکه "من واقعا یه جوری ام !" ؟ چرا ؟ چرا همه فکر میکنن خیلی جدی و بداخلاق و بی حوصله و نگران و غمگینم من ؟؟ :| متنفـــــــــــرم وقتی "مامان" جمع اتلاق میشه بهم :| 

دوست ندارم اسم ببرم .... ولی کاش میذاشتین "نقطه ی دل شکستن"ـی ازتون تو دلم نمیموند. نمیخوام بگم به اون حرف که میگن وقتی دل یه آدم شکست، میشه چسبش زد ولی مثل اولش نمیشه، رو قبول دارم لزوما ... ولی میتونم بگم که اقلا تا این لحظه میتونم تاییدش کنم واقعا.

همین.

تخلیه

از اول عید من قرار بوده یه درسی* رو بخونم. نشون به همون نشون که الان دوازدهمه و من هنوز لای این درس رو باز نکردم.

یه کم اوضاع یه جوریه. نه فقط درباره این درس؛ کلا. اینهمه اصرار برای نخوندنش، اینهمه بیحوصلگی، این حجم از ماتم و سردرگمی ... :| 

باید اعتراف کنم که کم کم دارم میترسم. میترسم چون دارم حس میکنم هیچ چیز تو این دنیا نیست که من خیلی دوسش داشته باشم؛ با خودم میگم پزشکی ؟ نورو ؟ نویسندگی؟ روانشناسی؟ ... میترسم، میترسم تو هر کدوم پا بذارم و همین بی حوصلگی ها و کرختی ها همرام بمونن :| 


باید ترس از تغییر کردنم رو شفا بدم.مسیر شفا واقعا سخت و دردناکه، واقعا باید پوست بندازی. این ترس از تغییر باعث شده از زیر بار تعهد رفتن هم حتی ترس بزرگی داشته باشم. پیشنهاد کاری استادم رو قبول نکنم و مـــــــــــــــــــــــداااام به تعویق بندازمش، چون میترسم که زیر بار تعهدی برم و مجبور باشم تا مثلا سه ماه آینده م رو لزوما براش کار کنم. اصلا میدونی ؟ الان که بیشتر فکر میکنم بهش میبینم که اون حس واهمه ای که نسبت به ازدواج کردن دارم (به طور زیرپوستی، و خصوصا در رابطه با آدمی که باهاش از قبل دوست نبوده باشم)، بخاطر همین متعهد شدنه ست، نمیتونم چنین ریسکی بکنم که باقی زندگیم رو با کسی شریک بشم، حس محدود شدن و اسیر شدن بهم میده، متعهد شدن !! :| 


-----------

* سیگنالها و سیستمها 

هنرمند

هنرمند صرفا بخاطر هنرش نیست که هنرمنده، بخاطر چیزایی که میدونه نوشتن، ساختن یا بیانشون میتونه خوب و اثرگذار باشه نیست که هنرمنده -که اگه اینطور بود احتمالا منو شما هم یه هنرمند بودیم - .

.

هنرمند هنرمنده چون تونسته همون مفاهیم رو جوری که منِ نوعیِ بیسواد هم میخکوب و محو ارائه ش بشم تحویلم بده، هنرمنده چون بلده زهرِ تلخ حقیقت رو ماهرانه چاشنی بزنه، هنرمنده چون راه خونه کردن تو دل مخاطب و بازی با روحش رو بلده؛ رو امواج دل مردم نمیشه پارازیت فرستاد، نمیشه گیرنده های قلب و ذهنشونو قلع و قمع کرد یا فیلتر. واسه همینم هست که هنرمند نیاز به رسانه و بوق و کرنا نداره، نیاز به حرف زور و اجبار برای جلب توجه نداره، راه خودش رو بلده؛ و از همه مهمتر، هیچ کس هم با هرچی زور و بوق و رسانه نمیتونه تو راهش سبز شه و جلوشو بگیره. دل یه ملت امن ترین جای دنیاس، که حتی دست هیچ سرویس امنیتی بهش نمی رسه.

.

اینه که اگه هنرمند فیلمی بسازه، صفتی مثل «غیر قابل پخش» برای فیلمش، پیش مردم مضحکه ...

اینه که اگه هنرمند دستش خراشی برداره، همه ی ایران «دست» می شه رو به آسمون ... ولو اگه به زعم همون رسانه، این «خراش» تمارض باشه و هدفش «جلب نظر مردم» !! ( حالا اینکه این وسط این رسانه ست که داره توجه هنرمند رو بخاطر اینکه تحریمش کرده و اجازه نداده رسانه از هنرش سوء استفاده کنه به خودش جلب میکنه، یا چی، .. بمونه به قضاوت عقل سلیم شنونده. )

خلاصه که به نظر من این «هنرمند» ه که برای رسانه تکلیف تعیین میکنه، هنرمنده که به دلا حکمرانی میکنه، و هنرمنده که تو یادها میمونه.

 

پ.ن یک : اگر هنوز فیلم تاکسی جعفر پناهی رو ندیدین، حتما ببینیدش.

پ.ن دو : اول خواستم به واژه ی هنرمند، صفتِ «واقعی» رو اضافه کنم، بعد حشو ه :)

 

هنرمند