بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

بی پرده با خودم

گاهی دلت میخواد خودت و خودت با هم خلوت کنین ...

ققنوس

کمتر از شیش ساعت به شروع انتخابات.

 

مدتیه دارم سعی میکنم و یاد میگیرم بیشتر بشنوم و ببینم. این روزا، روزایین که شاید عصرِ یه روز خیلی دور، نوه ام کتاب تاریخشو دستش بگیره و بیاد پیشم تا براش بگم چه حال و هوایی داشتن اون روزا. براش از دیده هام بگم و چیزایی که لمسشون کردم،

 

از در و دیوار شهر که لباس رنگ و رو رفته ی پوسترای تبلیغاتی رو  به تن کرده بود (که هنوزم برای من سواله پشت بعضی هاشون خودی ایده زده یا نفوذ دشمن بوده : ) )،

 

از تب و تاب و التهاب داغ میون قشر دانشجو، که یا میخواستن «به تمامی افراد هر دو لیست رای بدن»، یا «چشم بی.بی.سی رو کور کنن»، یا برنامه اسکی و تفریحات زمستانه و دوردور هاشون با اسباب بازی های چندصد میلیونی تو بلوارهای تهران براشون فرصتی باقی نذاشته بود که به انتخابات فکر کنن، و یا اساسا رای دادن رو احمقانه میدونستن.

 

از راننده تاکسی ای که با ناله و شکایت از زمین و زمان، نمیخواست رای بده چون معتقد بود که چیزی تغییر نمیکنه.

 

از مسافری که نفرین کنان خودشونو از واگن مملو از مسافر مثل تفاله ی چلونده شده ای مینداخت بیرون و سر فحش رو میکشید به سرتاپای کسی که به جای خریدِ قطار واسه مترو، ایرباسِ فلان خریده از فرانسه.

 

از مادر پیری که خیلی وقته به خیلی چیزا پشت پا زده بود؛ بی پروا حرف میزد و کنار خیابون دستفروشی میکرد، افتخار میکرد که بچه هاش فدای راه آزادی شدن.

 

از خونِ خودکشی دختر نوزده ساله روی شیشه های واگن قطار مترو.

 

براش میگم از «یه-چشم»ی که تو شهرِ کورا پادشاه شده بود ... .

 

و به تعداد آدما تحلیل و استدلال بود برای رای دادن یا ندادن.

«رای بدی چون اصلاح طلبی و چشم امید داری به تغییر لایه لایه و میخوای به قدر وسع بکوشی، یا رای ندی چون فکر میکنی رای دادنت در هر حال نقشی ایفا نمیکنه و صرفا داری نقش سیاهی لشگر ملت همیشه در صحنه رو بازی میکنی و مهره تو زمین حریف جابجا میکنی.»

 

من اما بعد از همه ی این دیدن ها و شنیدن ها، تصمیم گرفتم رای بدم. نه چون «اصلاح» میطلبم، نه چون باور کردم روباهی رو که لباس میش پوشیده، نه چون چشمی دوختم به یه تغییر بزرگ ... فقط چون دارم بد رو از بین بد و افتضاح انتخاب میکنم.

 شاید اون روز عصر، نوه م من رو بخاطر طولانی تر و استهلاکی تر کردن روند آزادی این ملت سرزنش کنه، نمیدونم؛ ولی من اقلا الان اعتقاد دارم که «این فقط یک برگ رای نیست، رمقی ست به جانِ آتش خفته ی زیر خاکستر» .. پس میرم که بدمم در جان این خاکستر، چون باور دارم که آبستن ققنوسیه که دیر یا زود سر بر میاره : )

 

فرزانه بامداد هفتم اسفند نود و چهار

 

  • فرزانه

نظرات  (۱)

  • صدرا ارجمند
  • واقعا دلم تنگ میشه برا نوشته هات :(
    نمیخوام فشار بیاری به خودت .. ولی دلمم میخواد بگم که دوست دارم خوندن بلاگتو :" :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی